سرخ بی نهایت
چه با شکوه ایستادی وقتی هجوم غم شکستن قامتت را پیش بینی می کرد. هیچکس نخواهد فهمید که چه بر دلت گذشت، بر آرزوها و امیدهایت ، وقتی عظمت عشق را سوار بر مرکب دیدی که از تو دور می شود ، وقتی پشت سرش آبی نبود که بریزی تا زود برگردد، وقتی شبنم چشمانت را بر خاک قدم هایش نشاندی تا باز بیاید و تو او را در آغوش بگیری و استشمام کنی عطر بهشت را. چه بر دلت گذشت وقتی گلت را میان خارستانی دیدی که با تیغ هایشان پرپرش کردند و تو در میان گلبرگ های خفته روی خاک آن قدر نفس نفس زدی تا گل آرزوهایت را بیابی و باز گلبرگ های سرخش را در آغوش بگیری و ساقه شکسته اش را بوسه باران کنی ، به یاد روزهایی که برای دلتنگی هایت او را چون کوه پشت سرت می یافتی ، روزهایی که او می خندید و تو دانه دانه غنچه های وجودت می شکفت، روزهایی که نفس هایت در هوای عشق او جاری بود، روزهایی که زشتی دنیا را به گل روی او می بخشیدی ودلت گرم می شد که آخرین بهانه زندگیت هنوز باقیست اما چه زود بی بهانه شدی و چه دیر این لحظه ها می گذرد. چشمان عاشقت جز زیبایی ندید وقتی هجوم بلا یأس نگاهت را پیش بینی می کرد. و تو می دانستی باید بمانی که با دم مسیحایی ات جان نینوا را زنده کنی ، زنده تا آخرین نفسهای خلقت...
باران